ساعت پنج بعد از ظهر و وسط درس خواندن دلم خواسته بود به سادات زنگ بزنم... هنوز الو? را نگفته بودم که با صدای بلند،از ته دلهایهای زد زیر گریه و گفت گلی اینجا جات خالیه مامان...من همیشه توی لحظههای حساس زندگیم خنده ام میگیره و این بار هم این طرف خط میخندیدم و سعی میکردم سادات را آروم کنم...بعد پیشنهاد کردم طی هفتهی آینده بیان دیدنم که دلتنگی سادات هم رفع بشه و شاید چند روزی نگهش دارم پیش خودم...بابت اینکه من اینطور با سوز و گداز دلتنگش نشده بودم عذاب وجدان دارم...
از حالا شروع کرده به پک کردن غذا برای من و خدایا مگر میشه این همه دوست داشتن رو طاقت آورد?
برای بار هزارم از اینکه مادر نیستم و اینطور قلبم برای کسی نمیتپه احساس آرامش میکنم...میترسم از روزی که اینطور خوشحالیم به حال خوب کس دیگهای گره بخوره...چه اعجازیه این مادر شدن? اعجازی که من ازش فراری ام...