یک.تنها تفریحم این روزها حمام کردن یک شب در میونه که از صبح براش لحظه شماری میکنم...امشب حوله به تن چرخی توی خونه میزدم،چشمم افتاد به مهمان خانه...سرکی کشیدم و یادم افتاد چندماهه نیومدم توی این اتاق...
دو.چند روز قبل به بهانهی خرید مداد و پاک کن برای آزمون،با برادرم زدیم بیرون...پرسید از کدوم مسیر برم?گفتم شلوغ ترینش،میخوام آدمها رو ببینم...
سه.تشنهی حرف زدن با آدمهام و شنیدن قصههاشون.اینجا همه خسیس شدن و قصههاشون رو توی مشت شون قایم کردن و خبری از ستارههای روشن نیست...باید زودتر برم بین آدمهای اون بیرون...شاید هنوز هم کسی اهل قصه گفتن رو پیدا کنم.
چهار.وقتی زن میان سالی شدم و از این سخت ترین سال زندگیم برای کسی تعریف کردم حتما اشارهای به وبلاگ خواهم کرد...باید تعریف کنم اگر اینجا نبود که کلمهها رو بریزم توش خفه میشدم...