برزخی که منتظرش بودم رسید...
امتحان بورد تمام شد،قبول شدم و حالا گیج و سردرگم دنبال شهر طرحی میکردم...
کجا برم؟
جای شلوغ کارانهی بیشتر داره...کارانه؟کی داده و کی گرفته...
جای خلوت دردسر کمتر داره...جای خلوت...
مثل همهی این سالها دغدغهی اصلی زندگیم بی پولیه و چارهای براش ندارم...صبر...مثل همهی این سالها...کار زیاد و صبر و بی حاصلی...
دیگه موقعیتهای خوب خوشحالم نمیکنن...نه پیشنهاد اون طرح پژوهشی که استادم داد و نه اصرار اون یکی بر هیات علمیشدن،نه بیدار شدنهای دیروقتِ بی آلارم،نه فراغت و نه تمام شدن بورد...امید از زندگیم رفته...
برای حتی یک روز بیشتر زنده بودن نیاز به امید دارم...