loading...

گوشواره های گیلاس

بازدید : 1
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 9:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

برزخی که منتظرش بودم رسید...

امتحان بورد تمام شد،قبول شدم و حالا گیج و سردرگم دنبال شهر طرحی میکردم...

کجا برم؟

جای شلوغ کارانه‌ی بیشتر داره...کارانه؟کی داده و کی گرفته...

جای خلوت دردسر کمتر داره...جای خلوت...

مثل همه‌ی این سالها دغدغه‌ی اصلی زندگیم بی پولیه و چاره‌‌‌ای براش ندارم...صبر...مثل همه‌ی این سالها...کار زیاد و صبر و بی حاصلی...

دیگه موقعیت‌های خوب خوشحالم نمیکنن...نه پیشنهاد اون طرح پژوهشی که استادم داد و نه اصرار اون یکی بر هیات علمی‌شدن،نه بیدار شدن‌های دیروقتِ بی آلارم،نه فراغت و نه تمام شدن بورد...امید از زندگیم رفته...

برای حتی یک روز بیشتر زنده بودن نیاز به امید دارم...

بازدید : 1
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 9:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

فردا امتحان بورد تخصصی دارم...برام دعا کنید لطفا و انرژی بفرستید...من اعتقاداتم رو به کائنات از دست دادم و حداقل سه یا چهارساله که از آقای خدای سبیلو خبری ندارم...شده که بشینیم رو به روی هم و توی چشمهای همدیگه زل بزنیم و اون منتظر باشه دعام رو بشنوه ...اما من لجوجانه نگاهش کردم و دندونام رو فشار دادم و حرفی نزدم...ازش دلگیرم و تا نمیدونم کی،ازش چیزی درخواست نمیکنم...نمیتونم که درخواست کنم...متاسفانه آدم کینه‌‌‌ای هستم...

ولی شما اگر هنوز بند اتصالی به معنویات دارید لطفا برام دعا کنید...

بازدید : 0
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 9:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

دقیقا پنج ماه گذشت از خانه نشینی من و درس خوندن برای امتحان بورد...چند روز دیگه برای بار هزارم امتحان میدم...هزارمین کنکور...هزارساله که روز پزشک رو بهم تبریک میگن و هیچکدوم از اون هزارسال در واقع پزشک نبودم...

به امید اینکه هزار و یکمین تبریک را در اون شرایطی که مدنظرم هست بگیرم...در اون شرایطی که میدونم برام بهتره...

بازدید : 1314
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 8:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

دارم برمیگردم روستا و استرس تماس با مریض تست مثبتی را دارم که نیم ساعت قبل ویزیتش کردم...به خونه فکر میکنم و اینکه چطور تا حمام برسم بدون اینکه جایی را لمس کنم...به سادات فکر میکنم که تازه امروز اومده تا تعطیلاتی که نتونستم مرخصی بگیرم را تنها نباشم...کاش برای اومدنش انقدر اصرار نمیکردم...

بازدید : 709
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 8:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

باید یک اعتراف کنم.پست قبل را همینجا،درحالی که روی صندلی درمانگاه کرونا نشسته و از نت خوب شهر استفاده میکردم نوشتم و تا پایان کشیک برای دیدن پیام جدید رفرش میکردم وهربار ناامید میشدم.و درست در دقیقه‌ی پایانی کشیک متوجه شدم به اشتباه کامنت‌ها رو بستم...

اینجا تا پایان کشیکم بازه ...معاشرت کنیم?

بازدید : 764
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 2:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

آمدم شهرستان،کشیک کرونا..."پدرخوانده" را آوردم و میخونم و بابت لذتی که بیش از یک ساله ازش محروم شدم حسرت میخورم...

سریال میبینم...زیاد...این روزها the handmaids tale و بعد از این معلوم نیست چه سریالی...

آشپزی میکنم...تجربه...یک وقتهایی مثل امروز ظهر بی رحمانه می‌اُفتم به جان خونه...تمام کمردردش اما به دیدن خونه‌‌‌ای مرتب و تمیز می‌ارزه...

کار کردن لذت اولیه اش رو از دست داده و دوباره افتادم به روزمرگی...دنبال هیجانی تازه میگردم و یاد میکنم از روزهای اینترنی و بودن در بیمارستانی که هیچ روزش مثل روز قبل نبود...

بازدید : 469
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

*زن با شکایت بی حالی و درد زیر شکم مراجعه کرده بود.

پرسیدم روش پیشگیریت چیه?مطمئنی باردار نیستی?

گفت بله مطمئنم!

گفتم من مطمئن نیستم ولی.لطفا یه بیبی چک بگیر تا با خیال راحت بهت دارو بدم...

گفت نه مطمئنم!

گفتم دختر قشنگم?خدای نکرده اگر باردار باشی به مشکل میخوریم...کاری نداره که یه بیبی چک...همین داروخانه‌ی اینجا داره...

گفت خانم دکتر من دهم همین ماه پریود شدم و دوماهه که شوهرم رو ندیدم...دوماهه که اومدم خونه‌ی پدرم...

اینجای حرفش طوری غمگین بود که من کوتاه اومدم...گفتم بخواب روی تخت معاینه ات کنم...نسخه را دادم دستش و خداحافظی کردم...

**زن میگفت" خانم دکتر حال ندارم،سرم درد میکنه،همه طورم هست".در همین حال سه تا بچه‌هاش داشتن از روی سر و کول من و درمانگاه بالا میرفتن و دعوت به سکوت من افاقه‌‌‌ای نداشت.بچه‌ی چهارم زن سی و هشت ساله خانه بود...در معاینه نکته‌ی خاصی پیدا نکردم...گفتم تو هنوز چهل سالت نشده و چهار بار باردار شدی،چهار بار زایمان کرده،چهار دوره‌ی دوساله‌ی شیردهی را طی کردی و شبانه روزی بیست و چهار ساعت با این اجنّه(این را نگفتم مسلما) سر و کله میزنی...من طی همین دو دقیقه سرسام گرفتم و احتمالا تا شب سردرد باشم...بنظرت علایمی‌که داری منطقی نیست?

خندید و گفت حرف حساب میزنی خانم دکتر...

گفتم غذای خوب بخور و خودت را تقویت کن(توی دلم گفتم برای بارداری پنجمی‌که در راه خواهی داشت)!

***

زن با شکایت تهوع و استفراغ چند روزه و بی حالی مراجعه کرد...گفتم لطفا بیبی چک بگیر اول تا مطمئن باشم باردار نیستی...

زن برگشت...با خطی روی کیت که بارداری اش را نشان میداد...

زن بچه‌ی یک و اندی ساله‌‌‌ای بغل داشت و من منتظر بودم مثل زنهایی که در دوران دانشجویی دیده بودم در این مواقع گریه کنن و نفرین به بخت خودشون بفرستن بابت این بارداری ناخواسته اما زن ساکت بود...

گفتم مبارکت باشه...ناراحت که نیستی?گفت نه خانم دکتر،خدا داده چرا ناراحت باشم?گفتم آفرین دختر گلم...

توی دلم اما حرف دیگری بود...پذیرفتن مشیت الهی که داری...زاییدن...

****

زن گفت خانم دکتر مهر ارجاع میزنی ببرمش برای نوار گوش?جدیدا دیگه گوشش اصلا نمیشنوه...

گفتم همون روز اول بهت گفتم ببرش،گفتی بخاطر کرونا نمیرم...هرچه زودتر برو...

گفت خانم دکتر نامزد داره،میترسم کسی بفهمه و به گوششون برسونه خدای نکرده بزنن زیرش...

با دهن نیمه باز زیر ماسک نگاهش کردم...گفتم این بچه رو داری عروس میکنی?اینکه خیلی کوچیکه مامان?!

گفت اوووه خانم دکتر دختر باید آخرش عروس بشه دیگه...بره سر خونه زندگی خودش...

دفترچه را گرفتم سمت زن و گفتم دختر به این قشنگی داری.باید از خداشون باشه عروسشون بشه...ولی بذار دخترت درس بخونه...بذار بره دانشگاه...

گفت اوووه خانم دکتر...دختر باید عروس بشه...وگرنه میمونه رو دستمون...

*****

بهورز یکی از خانه بهداشت‌هامون آقاست...سر شوخی گفت خانم دکتر نگاه به این سیستم بنداز?من الان کد هر کدوم از بیماری‌ها رو بزنم و لیست مریض‌ها بیاد بالا میبینی هشتاد درصد شون خانمه...اینجا زنها کلّه‌ی مردها رو خوردن و فقط خودشون زنده مونده و همه زدن زیر خنده...

درحالی که میخندیدم گفتم اینجا زنهایطفلی انقدر زاییدن که همه جور بیماری دارن...مردها چرا ثبت نیستن?چون هیچ کوفتی ندارن و سالم موندن...همه خندیدن...

******

زن گفت حس میکنم یه چیزی توی شکمم تکون میخوره...

ماما پروب را گذاشت روی شکمش...ضربان قلب جنینی داشت...

فردا با جواب سونوگرافی برگشت...پنج ماهه باردار بود...

بازدید : 717
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 13:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

شوک چندباره‌ی لغو امتحانی که تمام انرژی دو سال اخیرم را صرفش کرده بودم این بار هم مثل سطل آب داغی روی سرم خالی شد...شوک و بغضش اما هربار کوتاه تر است از بار قبل و من هربار زودتر سرپا میشوم از بار قبل...حالا دیدم به زندگی بازتر شده و زندگی را دارای ابعاد گسترده تری میبینم...حالا درگیر مسائل دیگری هم هستم که باید در کنار قبولی تخصص سر و سامان بدم...

ورود به دنیای عجیب و بعضا نامهربان کاری,بی اخلاقی‌ها و زیرآب زدن‌ها و خلاصه فضایی که من متعلق به آن نیستم اما باید هرطور که شده با آن کنار بیایم بخشی از ماجراست...

دو روز مرخصی و برگشتن به روستای پدری بعد از یک سال,بهترین دارویی بود که میتوانستم به یک دختر آشفته پیشنهاد کنم...طبیعت به روال سالهای قبل شگفت انگیز بود...شگفت انگیزتر از جزیره‌ی پرنس ادوارد....هوا فوق العاده,پرنده‌ها خوش صدا و شاداب,گوسفندها چاق و چله,گل‌های رز و محمدی پر گل,منظره‌ی مشرف به ایوان خانه‌ی پدربزرگم یکپارچه سبز.....تمام این دو روز با نفسی که در سینه حبس بود به اطراف نگاه میکردم و حال اصحاب کهف را داشتم که بعد از صد سال خوابیدن در دنیای جدیدی بیدار شده اند...

حالا آماده ام که به روستای داغ و خشک و بی آب و علف طرحی برگردم و با مردم سر و کله بزنم و گاها زیر ماسک و شیلد از دست بعضی مریض‌ها_بدون اشک_زار بزنم و با سردرد برگردم پانسیون و یکراست روپوش و مقنعه را توی ماشین لباسشویی بیندازم و دوشی بگیرم غذا گرم کنم و چرتی بزنم و درسی بخوانم و خلاصه این دوره‌ی دوست نداشتنی انشالله گذرا را طی کنم و به چیزی برگردم که متعلق به آن هستم...

این دوره‌ی گذرا_انشالله_را قصد دارم ساده تر و با طعم سریال جدیدی که شروع کرده ام طی کنم و البته کتابی که قرار بود دو سال قبل خوانده شود اما حسرتش مانده بود روی دلم...

+عکس:چشمه و بید لیلی...روستای پدری...

+کتابدونی 99:)

بازدید : 516
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

امروز بیمارهایی که به من مراجعه داشتن،با پس زمینه‌ی صدای آهنگ به غایت غمگین پرتقال من ویزیت شدن...

من میپرسیدم مادرجان دیگه چه مشکلی داری?و صدا میخوند "بودنت هنوز مثل بارونه..."

من میپرسیدم سرفه‌ی خشک میزنی یا خلطی?و صدا میخوند"آهای زمونه....آهای زمونه..."

امروز اهالی این روستا فهمیدن بی حوصله ام و دلتنگ و غمگین...

بازدید : 805
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 12:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در هکر نست یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم‌هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی‌های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی‌ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 230
  • بازدید سال : 645
  • بازدید کلی : 67780
  • کدهای اختصاصی